ابوالحسن قابوس بن وشمگیر بن زیار دیلمی ملقب به شمس المعالی، از امیران سلسلسهٔ زیاری، شاعر و خوشنویس بود. وی صاحب گرگان و طبرستان و فرزند امیر وشمگیر بن زیار بود.
اولین پادشاه دیلم لیلی بن نعمان بود که در ایام نصر بن احمد سامانی بر نیشابور مستولی گردید. پس از او اسفار بن شیرویه به حکومت رسید.
محتویات
۱ زندگی
۲ هنر و منش
۳ آثار
۴ مقدمات و اسباب درگذشت
۵ درگذشت
۶ تبارنامه
۷ پانویس
۸ منابع
۹ جستارهای وابسته
۱۰ پیوند به بیرون
زندگی
در ۳۶۷ ه. ق. پس از برادرش بیستون در شهر جرجان (شهری در مکان فعلی گنبد کاووس امروز) به تخت نشست. در همین سال رکنالدوله فرمانروای آلبویه نیز درگذشت و سرزمینهای تحت حکومت او میان سه پسرش عضدالدوله و مویدالدوله و فخرالدوله تقسیم شد. عضدالدوله و مویدالدوله با فخرالدوله اختلاف پیدا کردند و بین آنها جنگ درگرفت. فخرالدوله به طبرستان گریخت و به قابوس که شوهرخالهٔ او بود پناه برد. عضدالدوله و مویدالدوله به قابوس پیغام فرستادند که فخرالدوله را به ایشان تحویل دهد. قابوس نپذیرفت و عضدالدوله به طبرستان و گرگان لشکرکشی کرد اما قابوس تاب مقاومت نداشت و در جنگی کوتاهمدت در نزدیکی استرآباد شکست خورد و در ۳۷۱ ه. ق. پس از چهار سال حکمرانی از حکومت معزول و با فخرالدوله به خراسان گریختند. قابوس نزدیک به ۱۸ سال (۳۷۱ - ۳۸۸) از حکومت محروم بود و در خراسان در پناه سامانیان زندگی میکرد. در تحولات بعدی و با مرگ عضدالدوله و سپس فخرالدوله و ضعیف شدن حکومت آل بویه او با کمک یاران دیلمی و طبری خود به گرگان حمله کرد و توانست گرگان را از آلبویه پس بگیرد و در ۳۸۸ ه. ق. دوباره به تخت نشیند. او تا سال ۴۰۳ ه. ق. حکومت کرد و دامنه متصرفات خود را از سوی مغرب گسترش داد.
در سال ۴۰۳ ه. ق. قابوس پردهدار مخصوص خود را که مردی بیآزار و محبوب لشکر بود کشت. لشکریان به خاطر این کار او شورش کرده او را به زندان انداختند و کشتند.
هنر و منش
قابوس وشمگیر از سویی ادیب و خوشنویس بود و در نظم و نثر به عربی و فارسی سرآمد روزگار خود بود اما از سوی دیگر بسیار خشن و سنگدل بود. لغتنامه دهخدا درباره او نوشتهاست: «قابوس مردی درشتخو و بیرحم و با خشم و غضب بود و به آسانی حکم به کشتن میداد و به اندک سوءظنی دست به قتل هر بیگناهی میزد و به همین علت جمعی بسیار به دست او کشته شدند و کینهٔ او در سینهٔ غالب سران لشکری جا گرفت.»[۱] و در چند سطر پایینتر مینویسد: «قابوس مشهورترین افراد خاندان زیاری است چه او مردی فاضل و ادیب و فضلدوست و خوشخط بود. گویند صاحب بن عباد هرگاه خط او را دیدی گفتی اهذا خط قابوس او جناح طاوس. در انشاء نثر عربی با بهترین بلغای این زمان دم برابری میزد و در شعر فارسی و تازی هر دو ماهر بود.»[۲]»
در هر حال او از دانشمندان و ادبای عصر خود حمایت میکرد و ابوریحان بیرونی چند سال را در دربار او گذراند و کتاب معروف خود آثارالباقیه عن القرون الخالیه را در سال ۳۹۰ ه. ق. در گرگان (جرجان) نوشت و به قابوس تقدیم کرد.
آثار
از او اشعار زیادی به جا نماندهاست ولی نامههای او را ابوالحسن علی بن محمد یزدادی در کتابی به نام کمال البلاغه گردآوری کردهاست و قسمتهایی از آن را محمدبن اسفندیار در تاریخ طبرستان نقل کردهاست.
کار جهان
کار جهان سراسر آز است یا نیاز من پیش دل نیارم آز و نیاز را
من هشت چیز را ز جهان برگزیدهام تا هم بدان گذارم عمر دراز را
شعر و سرود و رود و میخوشگوار را شطرنج و نَرد و صیدگه و یوز و باز را[۳]
میدان و گوی و بارگه و رزم و بزم را اسب و سلاح و خُود[۴] و دعا و نماز را[۵].
نصیب دل
شش چیز در آن زلف تو دارد مسکن پیچ و گره و بند و خم و تاب و شکن
شش چیز دگر از آن نصیب دل من عشق و غم و درد و رنج و تیمار و محن.[۶]
مقدمات و اسباب درگذشت
ابو سعد آبی در تاریخ خود گوید که در ماه ربیع الآخر سال ۴۰۳ بر سر زبانها افتاد که قابوس مردهاست و بعد از آن خبر رسید که نمرده بلکه از پادشاهی افتادهاست. سبب آن بود که در کشتن زیادهروی میکرد و در تأدیب و اقامه سیاست مرزی نمیشناخت جز گردن زدن و کشتن. فرقی هم نمیکرد حتی اگر خویشاوند نزدیک بود یا از خواص دولت. هیچکس از افراد مردم از سران لشکرش شکایتی نمیکرد مگر اینکه آن سردار را میکشت بیآنکه تحقیق کند که آیا آنچه میگویند راست است یا دروغ. لشکر و حاشیه از کردارهای او به جان آمدند و بر جان خود بیمناک شدند. پس با یکدیگر در نهان رأی زدند و سوگند خوردند که او را به ناگاه فروگیرند. قابوس قلعهای ساخته بود بس استوار به نام شمر آباد و در آن میزیست و دست یافتن بدان دشوار بود. شبی به قلعه هجوم بردند ولی نتوانستند کاری کنند اما میدانستند که فردا این راز گشوده خواهد شد و همه طعمه تیغ خواهند گشت.
پس شایع کردند که قابوس مردهاست. با این خبر همه اسبها و قاطرهایش به غارت رفت و او نتوانست از آنجا که بود بگریزد. ابو العباس غانمی را به همدستی با توطئه گران متهم نمود و فوری کشت. سران لشکر فرزندش منوچهر را که در طبرستان بود، فراخواندند و گفتند اگر دیر بیاید دیگری را پادشاه میکنند. منوچهر فوری آمد. این خبر به قابوس رسید و به ناچار با چند تن از آنان که به او وفادار مانده بودند رهسپار بسطام شد ولی او را گرفتند و به یکی از قلعهها بردند. اکنون منوچهر پادشاه بود و او را فلک المعالی لقب دادند. پدرش شمس المعالی بود.
درگذشت
پس ازاین واقعه در ماه جمادیالثانی خبر وفات او رسید و مجالس ختم بر پا شد. مرگ او در دژ جناشک واقع شد. جنازه او را به جرجان بردند و در مقبره عظیمی که برای خود ساخته و اموال بسیار صرف آن کرده بود به خاک سپردند.
مشروح واقعه از این قرار است که چون قابوس مردی تندخو بود، لشکریانش از او دلآزرده شدند و با او دگرگون گشتند. قتل او را در چشم پسرش منوچهر بیاراستند و گفتند که او را در بند کن، اگر چنین نکنی او را خواهیم کشت و اگر ما او را بکشیم بر جان خود از تو در امان نخواهیم بود و به ناچار تو را هم به او ملحق خواهیم کرد. منوچهر بر پدر حمله کرد و او را گرفت و بدون هیچ پوششی که بتواند خود را از شدت سرما در امان دارد در قلعه حبس کرد. قابوس فریاد میزد: چیزی به من دهید هر چند جل اسبی باشد و همینطور فریاد میزد تا مرد. او در احکام نجوم، سرنوشت خود را دیده بود که به دست فرزندش کشته میشود. نخست پسر را در جایی دور از خود جای داد و چون آثار فرمانبرداری را در او یافت او را به خود نزدیک ساخت و این سبب مرگش شد.
سپس منوچهر کسانی را که به قتل پدرش توطئه کرده بودند اسیر کرد، شش نفر بودند، پنج نفر را کشت و ششمی به خراسان گریخت. محمود بن سبکتکین او را گرفت و نزد منوچهر فرستاد. علت این کار را از او پرسیدند. گفت: نمیخواهم مردم در کشتن پادشاهان دلیر شوند. پس او نیز کشته شد.
منوچهر در سال ۴۲۳ درگذشت. پسرش انوشیروان بن منوچهر جای او را گرفت. انوشیروان در سال ۴۳۵ بدرود حیات گفت و پسرش جستان بن انوشیروان به جای او قرار گرفت.